2
اناستازیا از شنید ن این خبر بسیار ناراحت شد. زیرا آن ها برای جرارد مانند یک مادر و پدر واقعی بودند. تا جند روز اعمال جرارد را زیر نظر داشتند که یک روز اناستازیا از اتاق جرارد صدایی شنیدبه اتاق بالا که در آن جا جرارد حضور داشت رفت از قسمت جای کلیدی درب به داخل اتاق نگاه می کرد که فهمید هنوز جرارد از مسأله بویی نبرده است که هنری پدر واقعی اوست . ساعت 1ظهر بود صدای زنگ خانه به صدا در آمد جرارد باسرعت هرچه تمام تر به سمت درب می رفت ولی خانم(کاپتین) که یکی از خدمت گزاران جرارد بود قسمتی را شسته اما هنوز آن جا خیس بود شترق پای جرارد روی قسمت خیس رفته بود و...... خون ریزی بسیار بود و فرانک که پشت درب ایستاده سریعا خود را به جرارد رساند جرارد را به بیمارستان بردند و معالج اشاره کرد که باید جرارد بستری شود.دل در دل اناستازیا و فرانک نمانده بود . باید 1هفته بستری می شد. جرارد خیلی بی تابی می کرد . حتی نمی گذاشت که بهش سِرُم بزنن بالاخره کمی به حالت عادی خود رسید و معالجه روی او بسیار زیاد بود . ناراحت بود ودلش گرفته.خودش میدانست که چرا این طور حالتی به او دست داده چون الان 6 روز است که هنوز آن بوی سیگار آشنا به مشامش نرسیده است.دیگر همیشه با حالتی لنگان لنگان تا آخر عمر باید راه برود. جرارد هم اکنون در کلاس 3 ابتدایی درس میخواند . حالش خوب شد اما هنوز که هنوزه لنگان راه می رود. روزی جرارد در اتاقش مشغول به درس خواندن بود که صدای اناستازیا آمد و با حالت ناله می گفت : جرارد ، جرارد . به آشپز خانه رفت ،دید که اناستازیا بیهوش شده اما جرارد هنوزشماره ی همراه فرانک را یاد نداشت از خانه رفت به بیرون و به همسایه ها گفت که :مادرم،مادرم چند نفر آمدند تا ببینند چه خبر شده و در نتیجه اناستازیا را به بیمارستان رساندند. پس از آزمایش ها دکتر جواب داد که اناستازیا.................. باردارشده که جنسیت بچه پسر است. در همین اوقات فرانک از درب بیمارستان وارد شد که جرارد با خوش حالی به سمت فرانک رفت و او را در آغوش گرفت و خبر را به فرانک داد. با شنیدن خبر می خواست که بال درآورد. با سرعت به سمت اتاق اناستازیا رفت که از پشت پنجره به او نگاه کند و اناستازیا در آنجا به او لبخندی با رضایت زد.اسم پسر را اناستازیا در همان جا گذاشت «متیو»
دیگر جرارد با خانم کاپتین هیچ فرقی نداشت . جرارد با خود گفت که علت توجه به متیو شاید کوچکی اوست و چاره آن است که صبر کنم. روز به روز توجه به متیو بیشتر و از جرارد کم تر می شد روزی سر سفره ی ناهار نشسته بودند که جرارد داشت پیش دست هارا جمع می کرد در همین حال با خود گفت : من الان سال 1دبیرستان هستم و دیگر صبرم به پایان رسیده است.
در همین فکر بود که اناستازیا مبلغ زیادی را به همراه فهرستی با حالتی تند و اخمو به او داد و جرارد گفت: این ها چیست؟
- برو واین ها را از فروشگاه بخر.
- چشم .....................................................
ادامه دارد ... در پست بعدی...
باتشکر ، مصطفی